دسیدسی، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

دخمل گلمون

خاطر به دنیا اومدنت

1392/12/21 12:17
نویسنده : mamaniiii
422 بازدید
اشتراک گذاری

عشق مامان یه مدت بودی که نتونستم بیام اینجا ااما میخوام امروز از خاطرات زایمانم بگم بهت

 

تاز تو هفته 38 بودم که بی صبرانه منتظر اومدنت بودم و خیلی میخواستم طبیعی به دنیا

مییومدی بخاطر همیتن از خیلی وقت پیش خودمم اماده کرده بودم برای زایمانت....تو هفته 38

که رفته بودم دکتر مشخص شد که تو جیگر سیاهم مشکل به وجود اومده و نمیتونم تو رو

طبیعی زایمان کنم یه ترس عجیبی افتاده بود به دلم ناخوداگاه گریم گرفت اخه هیچی از

سزارین نمیدونستم ویه جورایی میترسیدم خخخخخخخخخخخخ الان میگی چه مامان ترسویی

اما واقعا خیلی سخت بود چون خودممو از همه لحاظ برای طبیعی اماده کرده بودم اما قسمت

نشد خلاصه دکترنت گفت بهتره هرچه زودتر تورو با سزارین به دنیا بیارن منم ازهمون جا به

بابات خبر دادم و موافقت کردیم خلاصه قرار بر این شد که تو هفته 38 به دنیا بیایی

صبح زود ساعت 9 صبح همراه با بابایی و دتا مامان بزرگا و دایو زن دایی رفتیم بیمارستان.اما

وقتی رسیدم بجز به شوشو مامانی و من کسه دیگه ایی رو نذاشتن که بیاد بقیه مجبوز شدن

برگردن خونه حلاصه رفتیم مدرکامو تحویل دادم یه رستاری اومد گفتش از این به بعد بابایی

 

اینا هم اجازه ندارن بیان  باباییو مامانی ملک موندن دم..همرا با پرستاره که خانوم خوبی بود

رفتم اتاق تا لباسمو عوض کنم برم عمل اگه بگم استرس نداشتم دروغه چون بدجوری

استرس گرفته بودم یه جورایی مترسیدم اما وقتی برخورد خوب پرستارارو دیدم یه خورده از

دلهرم کم شد وقتی اماده شدم منو بردن اتاق عمل.چه اتاقی سرد بود یهو احساس سرمای

بدی کردم اما وقتی امپپول بی حسی زدن دیگه احساس سرما نمیکردم انگار تمام وجودم پر

از گرما شد با اینکه بی حسی از کمرم بود اما بدجو.ری خوابم گرفت احساس کردم چشام

بسته شد نمیدونم چقدر گذشته بود که صدای فریادتو شنیدم یه حس عجیب بهم دست داد

نمیدونم چجوری برات توضیح بودم یه حس خیلی خوب که نمیتونم برات توصیفش کنم به

خودم میگفتم این همون کوچولویی هستش که همش تو شیکمم بهم لگد میزدو یه ذره اروم

قرار نداشت :) هر چی میگفتم تورو نشونم بدن اما انگاری کسی صدامو نمیشنید وهرجی داد

میزدم صدام در نمیومد  فقط صداتو شنیدم اما شنیدن اون صداتم از هراهنگی برام لذت بخش

تر بود تا اینکه با تکون دادن دستم دکترت اومد بالای سرم بهش  گفتم تو رونشونم بدن اما

گفتش اکاشکی زودتر میگفتی دیگه بردنش برای شستشو امنم گفتم یه ساعته دارم  دادم

میزنم کسی صدامو نمیشنوه البته تو دلم گفتمم اخه نای حرف زدن نداشتم... گفت خیلی

نازی وشبیه بابات هستی منم به یه خنده اکتفا کردم  خلاصه تورو دیگه برده بودن منم دیگه

حرفی نزدم ودکتر هم مشغول دوختن شیکم شد اما هیچ دردی احساس نمیکردم انگار با به

دنبا اومدنت احساس سبکی میکردم:)وقتی کار دوختن شیکمم تموم شد منو انتقال داده

 بودن به اتاق اونجا دیگه نتونستم صبر کنم زودی به بابات زنگ زدم گفتم که تورو دیدن گفتش

ااره دیدم این دسی خانومو خیلی نازه گفت حتی مامانی ملکم تورو دیده خیلی خوشحال

شدم که سالمی وحالت خوبه بعد چند ساعت  با اصرارای من تورو اوردن به اتاق وای عشق

مامان نمیدونم اونقدر خوشحال شدم که اگه بال داشتم حتما پرواز میکردم وقتی ابغلت کردم

حس عجیبی پیداکردم اصلا باورم نمیشد که مادر شدم وقتی چشماتو باز کردی و  منو نگاه

کردی انگار دنیارو بهم داده بودن بخاطر دردم زیاد نتونستم بغلت کنم پرستار اومد تورو برد

گفتن بعدا دوباره میارنت بعد 3 روز تو بیمارستان باهم برگشتیم خونمون

5شنبه در تاریخ 23 خرداد سال 92 مصادف با 13 جوئن سال 2013 در ساعت 11ونیم صبح در بیمارستان اکسیزن تو کشور اذربایجان تو شهر باکو به دنیا اومدی دسی کوچولو

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخمل گلمون می باشد